شهید «سید محمدرضا دستواره» اول بهمن 1338 در خانوادهای مذهبی در جنوب شهر تهران به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۵۷ زمانی که سال آخر دبیرستان درس میخواند، فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومی علیه طاغوت هم شرکت میکرد. شهید دستواره به واسطه حضور فعال و مستمری که در صحنههای مختلف داشت، توسط عوامل رژیم پهلوی، شناسایی و در روز ۱۴ آبان ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران دستگیر و روانه زندان شد.
وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست. شهید دستواره بلافاصله داوطلبانه طی ماموریتی عازم کردستان شد و در عملیات خیبر به عنوان قائم مقام لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) منصوب شد. او شبهای عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن و در کنار رزمندگان از نزدیک به هدایت عملیات می پرداخت و سرانجام در تاریخ ۱۳ تیر ۱۳۶۵ در قلاویزان – مهران طی عملیات کربلای ۱ به شهادت رسید.
روایت/ سید حسن شکری همرزم شهید
شب دوم عملیات والفجر هشت، به همراه گردان حبیب برای شکستن خط دشمن به سمت جنوب فاو حرکت کردیم. جلوتر از ما گردان عمار در حال پیشروی بود. در همان حال دیدم که رضا پا به پای گردان عمار جلو آمد. موقع شروع حمله روی خاکریز ایستاده بود و خطاب به نیروهای گردان عمار فریاد میزد «به سمت راست پیش روی کنید، سریع شروع کنید.»
ساعت 10 و نیم شب، نیروهای لشکر 27 با فریادهای «الله اکبر» دستواره به دشمن هجوم بردند و تانکهایش را یکی پس از دیگری منهدم کردند.
به دنبال گردان عمار، گردان حبیب هم به محل درگیری وارد شد. درست در محل درگیری نیروهای گردان عمار و محل تجمع وسیع نیروهای زرهی دشمن، حاج رضا برای این که به نیروها روحیه بدهد، بالای خاکریز ایستاد و در حالی که تیرهای رگباری دشمن از کنارش میگذشت و ترکشهای فراوانی اطرافش به زمین میخورد، بی واهمه فریاد میزد «بچهها.... برسید... برید جلو... بزنید درب داغانشان کنید.»
روایت/ مجتبی عسکری همرزم شهید
2 سه روز قبل از شهادت حاج رضا، مسئول بهداری لشکر 27، ممقانی به شهادت رسید. میدانستم که این دو از سالهای 59-58 یعنی از مریوان با هم بودند و دوستی دیرینهای دارند. آن روز قرار شد خبر شهادت ممقانی را به سید برسانم. وقتی رسیدم خط، دیدم خوابیده.
با این که بدنش ضعیف و نحیف بود اما خیلی پر کار بود. بعضی وقتها 2 سه روز بیخوابی میکشید و اصلا نمیخوابید. برای همین وقتی میخوابید بچهها صدایش نمیکردند.
نشستم کنارش، ناگهان از خواب پرید. مرا که دید، شروع کرد به گریه کردن. بغلم کرد و گفت: «آره مجتبی یکی از قدیمیترین رفقامان هم بالاخره رفت ولی ما هنوز زندهایم.» بعد سرش را و دستهایش به آسمان بلند کرد و فریادی کشید که 50 متر آن طرفتر هم اگر صدای گلوله نبود به وضوح شنیده میشد. «خدایا خسته شدم پس چرا مرا نمیبری؟»
گفتم: «رضا این حرفها چیه»؟ این همه بچهها رفتند، مگر ما دنبال چیز دیگری بودیم؟ شهادت ممقانی هم داغش کم نیست و تو حالا داری به این داغ نمک میزنی؟ اما او حرف خودش را زد و دعای خودش را کرد.
روایت/ همسر شهید
وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم.
اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟
بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛
تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش.
سلام
روح این بزرگ مردان شادِ شاد باد
شما گل نرگس در وبلاگ فانوس هستید؟