خاطرنشان می شود شهید غلامعلی تولی در سال 1347 در روستای یورت زینل از توابع بخش مرکزی شهرستان گالیکش چشم به جهان گشوده و در سن 45 سالگی در دفاع از حرم مطهر عقیلهی بنی هاشم، حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) به درجه رفیع شهادت نایل گردید.





شهید غلامعلی تولی به روایت همسرش بانو علی یاری. وی از آشناییش با شهید می‌گوید: من هم در روستای هم‌جوار محل زندگی آن‌ها زندگی می‌کردم. 18 سال بیشتر نداشت که از خانواده‌ام خواستند که با من ازدواج کنند. پدرم شرط ازدواج ما را اتمام دوران سربازی قرارداد.

شهید بااینکه سن کمی داشت مرتب به جبهه می‌رفت تا اینکه رسماً برای گذراندن خدمت سربازی عازم جبهه شد. بعد از گذران خدمت سربازی، من و شهید تولی در سال 1365 باهم ازدواج کردیم. سپس در سپاه شهرستان مینودشت و بعداً در تیپ ۶۰ زرهی عمار یاسر گنبد مشغول بکار شد. حاصل ازدواج ما سه فرزند است، مرتضی27 ساله و هادی 24 ساله و دخترم سمانه که آخرین فرزند ما است.

وی می‌افزاید: بعد ازدواجمان مرتب به جبهه می‌رفت و من و فرزندانم به‌تنهایی زندگی می‌کردیم. گاهی اوقات مأموریت‌هایی می‌رفت که سه ماه از او بی‌خبر بودیم. حتی نامه هم نمی‌فرستاد. اگر هم نامه‌ای می‌نوشت بعد از آمدن خودش به دستمان می‌رسید. من همیشه نگران و چشم‌انتظار بودم که کی برمی‌گردد. حتی بعد جنگ هم در مناطق جنگی خدمت می‌کرد. آبادان، شوش، بیشتر مناطق مرزی بود. من همیشه انتظار دیدنش را می‌کشیدم."
همسر شهید تولی در ادامه از ارتباط بسیار عاشقانه‌ای که باهمسرش داشته می‌گوید: "همسرم وقتی برای مرخصی می‌آمد جبران همه نبودن‌هایش را می‌کرد. هرگز من را با اسم صدا نمی‌زد. همیشه اسم من عزیز بود و من هم با همین اسم صدایش می‌کردم. مهربانی، بهترین و شیرین‌ترین هدیه‌ای بود که به من می‌داد. شیرین‌ترین لحظات عمرم را در کنار شهید گذراندم.

وی به خاطراتش با شهید اشاره می‌کند و می‌افزاید: تمام زندگیم با شهید شیرین و خاطره‌انگیز بود. یکی از جالب‌ترین خاطراتمان زمانی بود که در شهرستان گالیکش زندگی می‌کردیم، دو فرزند داشتیم که سه و یک‌ساله بودند. شهید تولی به مأموریتی سه‌ماهه رفته بود. من نه نامه‌ای از او دریافت کرده بودم و نه تلفنی زده بود.

یک روز فرزندانم را در منزل گذاشتم و به‌قصد خرید نان به سر کوچه رفتم. داخل کوچه که شدم از دور مردی را دیدم که یک ساک به روی دوشش گذاشته بود و با ریش‌های بلند به سمت من می‌آمد. توجه نکردم تا اینکه با صدای بلند مرا عزیز صدا کرد! متوجه شدم که تولی ست! باور نمی‌کردم زیرا خیلی در این چند ماه سختی‌کشیده بودم. متوجه نبودم که داخل کوچه‌ام، خودم را به سمتش انداختم و هر دو شروع به گریه کردیم. تا اینکه خانمی در را باز کرد و گفت چی شده؟ تولی گفت هیچی خانم همسرمه. با همین حال گریه به خانه رسیدیم. من به‌قدری هیجان داشتم که یادم رفت برای چه بیرون آمده بودم. نان هم نگرفتم! بعدازاینکه چند سال در گالیکش زندگی کردیم به گنبد آمدیم و الان 15 سال هست که در گنبد زندگی می‌کنیم. همسرم کسی بود که همیشه به فامیل کمک می‌کرد. همیشه منزل هر یک از اقوام که می‌رفتیم حتی شده چند عدد نان، شیرینی، گوشت و... می‌گرفت و بعد به آنجا می‌رفتیم."
همسر شهید تولی در بخش دیگر خاطراتش می‌گوید: "وقتی شهید تصمیم به رفتن گرفت من خیلی ناراحتی می‌کردم. ایشان سعی می‌کرد دل من را به دست بیاورد تا رضایت دهم. حتی به من گفته بود دعا کن رفتم شهید شوم! این من را بیشتر اذیت می‌کرد. تا یک هفته به من بیشتر از قبل توجه داشت. دیدم نمی‌توانم جلوی رفتنش را بگیرم بالاخره رضایت دادم. در 22 اردیبهشت سال 1392 اعزام شد و پنج روز بعد در 27 اردیبهشت به شهادت رسید. ما تا یک ماه خبر نداشتیم. بعد شهادتش حالم دگرگون‌شده بود و خیلی مریض‌احوال بودم. اصرار کردم تا من را به محل شهادتش ببرند. رفتم و آنجا را از نزدیک دیدم. سپس برای زیارت به حرم حضرت زینب(س) رفتم و خواستم از خانم زینب بخواهم که همسرم را به من بازگرداند. اما نتوانستم و در برابر عظمت این بی‌بی هیچی نخواستم. حتی به این قصد به کربلا رفتم که از امام حسین(ع) همسرم را طلب کنم اما در مقابل آقا هم‌زبانم بند آمد و چیزی نخواستم و برگشتم. اما عنایت کردند و حالم بهتر شد. صبرم بیشتر شد.



وقتی پای صحبت مادر شهید تولی می‌نشینی آنچه از فرزند شهیدش بر زبان می‌آورد فقط صداقت و مهربانی اوست. او تأکید دارد که فرزندانش را با لقمه حلال بزرگ کرده است. می‌گوید: "دارای 5 فرزند بودم، 4 پسر و یک دختر. بچه‌ها خیلی کوچک بودند که پدرشان از دنیا رفت و من باکار کشاورزی این فرزندانم را بزرگ کردم. غلامعلی فرزند چهارمم بود. ما در روستای یورت زینل از روستاهای شهرستان گالیکش زندگی می‌کردیم. شهید در دوران کودکی گوسفندان را به چرا می‌برد. من با سختی فرزندان را بزرگ کرده‌ام. او خیلی مهربان و باخدا بود. همیشه به من سر می‌زد و دست‌پر می‌آمد."